شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۳:۵۰
Share/Save/Bookmark
 
یادداشتی از مهرداد جهانگیری

سایه‌ای که دیگر بالای سرمان نیست

چند روز قبل، یادداشتی را با بیتی ناب از او به پایان رساندم و هرگز فکر نمی‌کردم که در پایان همان روز، بقول دخترش یلدا؛ با هفت هزارسالگان سر به سر شود.
سایه‌ای که دیگر بالای سرمان نیست
 


چند روز قبل، یادداشتی را با بیتی ناب از او به پایان رساندم  و هرگز فکر نمی‌کردم که در پایان همان روز، بقول دخترش یلدا؛ با هفت هزارسالگان سر به سر شود.
امیر هوشنگ ابتهاج یا همان سایه‌ی شاعر، آخرین بازمانده از نسل بزرگان شعر معاصر، شاعر آثار جاودانه‌ای چون ارغوان، ایران ای سرای امید، تو ای پری کجایی و بسیاری از آثار درخشان دیگر، سرانجام در نود و چهار سالگی از جهان رفت و به خاطره‌ها پیوست.
ابتهاج بی‌تردید یکی از بخت‌یارترین شاعران فارسی‌زبان است. چرا که در ذهن تمام ایرانیان، حتی آنانی که چندان دلی در گرو ادبیات ندارند، لااقل یکی دو بیت از سروده‌های او در ذهنشان حک شده است.
سایه نیز به سیاق غالب شاعران، شعر را با غزل‌های عاشقانه آغاز کرد. خیلی زود اما تحت تأثیر بی‌عدالتی‌های دنیا، از عشق برید و خطاب به گالیا، معشوق ارمنی دوران جوانی‌اش سرود؛
دیر است گالیا
در گوش من فسانه‌ی دلدادگی مخوان...

رفته‌رفته اما فهمید که شاعر از عشق فارغ نیست، همانطور که انسان از عدالت! و این سرآغاز ظهور شاعری شد که عشق و عدالت را به زیباترین وجه پیوند زد؛
 نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که بر دل‌ها گذر کرد

از سال ۵۰ به رادیو رفت و به شعر و ترانه و تصنیف، جانی دوباره داد. بسیاری از نام‌آوران شعر و موسیقی ما در همین دوران به اوج شهرت رسیدند. از محمدرضا لطفی گرفته که سایه در مدح او سرود: 
پیش ساز تو من از سِحرِ سخن دم نزنم
که زبانی چو بیانِ تو ندارد سخنم

تا محمدرضا شجریان که البته مدتی میانشان فاصله‌ افتاد و سایه نیز از سر دلخوری برایش غزلی سرود و گفت: 
گرچه مشاطه‌ی حُسنت به صد آئین آراست
صنما، آینه‌ی عیب‌نمای تو کجاست؟!
روزگار چرخید و کشور به تب و تاب افتاد. او نیز امیدوارانه سرود: ایران ای سرای امید...
تب و تاب اما چنان بالا گرفت که شاعر، این ترانه‌ی نابش را پشت میله‌ها و از بلندگوهای زندان شنید!
دوران زندان دیری نپایید و سایه با وساطت رفیق شفیقش، شهریار، آزاد شد و به خانه رفت و درد دل‌هایش را با درخت
 ارغوان  خانه‌اش درمیان گذاشت: 
ارغوان!
این چه رازی‌ست که هر سال بهار
با عزای دل ما می‌آید؟

در این سال‌های آخر اگرچه کمتر سرود و بیشتر سکوت کرد. اما دل ما خوش بود که هم‌دوران اوییم و جهان هنوز 
از بزرگان خالی نشده. اما دریغ که دیگر؛
نه سایه دارم و نه بر، بیافکنندم و سزاست...
Share/Save/Bookmark
کد مطلب: 19908