هاجر ماند تا حسین بیدست نماند
صدای فردا - زندگی کارگری که سر کارش دچار حادثه شد و دستهایش را از دست داد
همسر حسین: آرزویم این است که همسرم یک دست مصنوعی هوشمند داشته باشد همسر حسین بعد از این حادثه، او را رها نکرد و به او گفت: خودم دستهایت میشوم
محمد باقرزاده| رفته بود دستِ پُر برگردد اما دستهایش را جا گذاشت؛ «حسین کریمی» سربازیاش را که تمام کرد، از «لالی» خوزستان عازم اصفهان شد تا با دستمزد کارگریاش روی تیرهای برق، خانهای اجاره و بعد از پنجسال نامزدی، با دخترعمویش ازدواج کند اما عصر آن روز گرم تیرماه خمینیشهر، تیر برق او و آرزوهایش را نقش بر زمین کرد. در آخرین لحظات یک روز کاری، ناگهان بدن حسین ۲۳ساله خشک شد و ۱۸روز بعد که چشم باز کرد، به او خبر دادند که باید برای همیشه با دستهایش خداحافظی کند. هرچه خانوادهاش اصرار کردند که به جوانی حسین رحم کنید اما پزشکان بیمارستانی در اصفهان راهی پیدا نکردند تا دوماه بعد، فرزند ایل، باشمایلی جدید وارد لالی شود. حالا نوبت «هاجر پورکریمیان»، دخترعموی حسین و نامزد پنجسالهاش بود که تصمیم بگیرد. خانواده هاجر تصمیمگیری را به او واگذار کردند اما دوستان و فامیل از این دختر ۲۰ساله میخواستند که با عقل و منطق تصمیم بگیرد. هاجر نظرش تغییر نکرد و زندگی مشترکاش با حسین آغاز شد؛ حالا حسام ۵ساله، نتیجه این ازدواج است. حسین، هاجر و حسام، اینروزها یک آرزوی مشترک دارند: یک دست مصنوعی هوشمند. آنها به هر دری زدند اما هیچفرد و نهادی به آنها روی خوش نشان نداد و توان مالی این خانواده هم کفاف امورات زندگی روزمره را نمیدهد چه برسد به هزینه چند١٠میلیونی این پیوند.
نامزدم به من گفت دستهایت میشوم
متولد ۶۷ است و پیش از سربازی هم روی تیرهای برق کار میکرد. سال ۹۱ که سربازیاش تمام شد، به همین کار برگشت. «حسین کریمی» درباره روز حادثه میگوید: «کار من این بود که مشکلات برق و کارهای مربوط به تیر برق را انجام میدادم. آن روز باید ۶ تیر برق را بررسی میکردم. کارم انجام شده بود ولی از اداره برق آمدند و گفتند که باید سریعتر کار را انجام دهید و با تندی حرف میزدند. من میخواستم ترانس را بررسی کنم و دستم را گذاشتم روی سیم فشار متوسط و از همانجا افتادم پایین. ۶ساعت شبکه برق قطع بود و این ٦ساعت من داشتم کار میکردم. بعد از ۶ساعت، اداره برق، برق را وصل کرد و به من نگفتند.» حسین زمینگیر شد و او را به بیمارستانی در اصفهان منتقل کردند: «نزدیک به ۱۸روز بیمارستان بودم و انگار شب خوابیدم و صبح بیدار شدم. یکمرتبه به من گفتند که باید دستانت را قطع کنیم. برادرانم قبول نمیکردند، میگفتند حسین جوان است و این کار را نکنید.» آنطور که حسین میگوید، خانوادهاش تلاش زیادی کردند تا دستکم یک دست حسین برایش باقی بماند اما از نظر پزشکان راهی وجود نداشت: «پسرعموهایم تعریف میکنند که دستهایت تکان میخورد و پروندهام را که بردند تهران، آنها گفتند که امکان دارد دستش قطع نشود ولی اینجا میگفتند حتما باید قطع شود، اگر میخواهید اعزام شود، باید نامه رضایت بدهید و مسئولیت این کار با خودتان است و خانواده من هم ترسیدند.» قرار بود حسین خانهای در اصفهان اجاره کند و مقدمات زندگی مشترک را فراهم کند تا نامزدش هم به اصفهان بیاید. چند روز بعد هم نامزدش به اصفهان رفت اما نه برای شروع زندگی مشترک: «تنها امید آنروزهایم، دیدن هاجر بود. خیلی به من روحیه میداد. دوران خیلی سختی بود و دچار مشکل روحی شده بودم. نامزدم به من میگفت دستهایت میشوم و به من روحیه میداد و میگفت کنار تو میمانم. تنها مشکلی که داشتم و تنها ناراحتیام به خاطر نامزدم بود. نزدیک عروسیمان بود که این اتفاق افتاد و خیلی برای من ناراحتکننده بود.» سهماه بعد از این اتفاق، حسین و هاجر در خوزستان و شهر لالی عقد کردند تا زندگی به شیوه دیگری جریان پیدا کند: «این عقد، روحیه من را تغییر داد و خیلی به زندگی امیدوارم کرد. اگر نبود امکان زندگی برای من وجودنداشت.»
از نهاد ریاستجمهوری
۱۰۰ هزارتومان به من کمک کردند
٦سال از زندگی مشترک هاجر و حسین میگذرد و ۵سال است که حسام هم به جمع کوچک آنها اضافه شده است. حسام سالبهسال کنجکاوتر میشود و عکسهای پیش از حادثه پدرش را میبیند و مدام از زندگی گذشتهاش میپرسد. آنطور که حسین میگوید، حالا حسام بخشی از کارهای مادر را به عهده میگیرد، دمپاییهایش را جفت میکند، بند کفشهایش را میبندد و با هم خرید میکنند. صمیمیت این جمع سهنفره، روزبهروز بیشتر میشود و همزمان یک آرزوی مشترک را دنبال میکنند؛ اینکه یک دست مصنوعی هوشمند، پدر را تواناتر کند. آنها برای رسیدن به آرزو، دستبهدامان هر شخص و نهادی شدند اما تاکنون تمام تلاشهایشان به در بسته خورده است. حسین میگوید که امیدش به پیوند طبیعی از بین رفته است: «بیمارستان ۲۲ بهمن تهران که رفتیم، گفتند که میشود پیوند زد و باید پروندهسازی شود. گفتند توی نوبت هستید و اگر کسی با گروه خونی شما پیدا شد، خبر میدهیم ولی دیگر هیچوقت خبر ندادند.» او میگوید که هلالاحمر تلاش زیادی کرد اما آنها هم نتوانستند کمکی انجام دهند: «هلالاحمر اصفهان رفتم و یکسری دست داشتند که برای زیبایی بود و کارایی نداشت؛ اما یک کلینیک بود که نمایندگی از آلمان بود. آنها میگفتند یکسری دست است که از مغز فرمان میگیرد ولی هزینهاش ۱۲۰میلیون میشود و هر جا رفتیم هیچ کمکی به ما نکردند.» حالا ٦ سال است که حسین با آرزوی این پیوند زنده است و همچنان این خانواده امیدوار هستند: «دفتر رئیسجمهوری، بیت رهبری و پیش همه مسئولان رفتم. میگفتند باید فاکتور بیاورید. من هم از این کلینیک فاکتور گرفتم ولی بعدش گفتند خبر میدهیم و بعد از ۲۰ روز از بیت رهبری گفتند که نمیشود کمک کرد. دفتر رئیسجمهوری هم یک شماره دادند و گفتند پیگیری کنید. بعد از ۲۰ روز تماس گرفتم و گفتند ما ۱۰۰هزار تومان به هلالاحمر اصفهان فرستادیم و شما بروید بگیرید.» همسر حسین، نمیتواند بیرون از خانه به کار مشغول شود؛ چون دستهایش، دستهای حسین هم هستند و مدام باید کنار همسرش باشد و بدون کار، زندگی آنها با حقوقی که بیمه به آنها میدهد، میگذرد: «الان نه من و نه خانمام شغلی نداریم. هیچ مشغولیتی هم نداریم. سرگرمی نداریم. کارهای شخصیام را همسرم انجام میدهد. هر جا میرویم با هم هستیم.» بیمه به حسین ماهی کمتر از یکمیلیون حقوق میدهد که کفاف هزینههای درمان را هم نمیدهد. از طرف دیگر، به دلیل همین حقوق هیچ نهاد دیگری به آنها کمک نمیکند؛ چون هر فرد تنها میتوانند تحتپوشش یک نهاد باشد. حسین در این سالها یاد گرفته که بخشی از کارهای خود را انجام دهد؛ مثلا پاهایش توانمندتر شدند و موبایلاش را با پا جواب میدهد، با پا چای میخورد و مسواک میزند و.... حسین میگوید با محبتهای همسرش و امید به پیوند یک دست هوشمند زنده است.
دوستاش داشتم؛ الان هم همان حسین است فقط دستهایش نیست
«...دست در دست کسی/ یعنی: پیوند دو جان/ دست در دست کسی/ یعنی: پیمان دو عشق/ دست در دست کسی داری اگر/ دانی، دست/ چه سخنها که بیان میکند از دوست به دوست»؛ شعر ماندگار «فریدون مشیری» در ستایش دست، این روزها برای حسین کریمی، فارغ از هرگونه جذابیت است اما احتمالا ارزش دستهای همسرش را برای او چند برابر میکند. «هاجر کریمی» سرنوشتاش را بدون هیچ تعارف و اغراقی توضیح میدهد و میگوید که برای نخستینبار حسین را موقع خواستگاری دیده است: «من و حسین، دخترعمو پسر عمو هستیم. حسین ۱۸ ساله بود که به خواستگاری من آمد. من ۱۵ ساله و دانشآموز راهنمایی بودم. آن موقع یک نامزدی ساده بود و من گفتم باید درسام را تمام کنم.» او توضیح میدهد که آن روزها هیچ شناختی از نامزدش نداشته است: «به خاطر خانواده بود که نامزد شدیم. من حسین را بار اول زمان خواستگاری دیدم؛ ولی حسین میگفت من شما را در کودکی دیدم. من گفتم باید درسم را بخوانم. تا دبیرستان شاگرد اول بودم. پدرم با عمویم به توافق رسیده بودند و آن موقع سن من، سن ازدواج نبود و اصلا فهمی از رابطه و عشق نداشتم. فقط میخواستم که خانوادهها راضی باشند.» پنج سال نامزدی، آشنایی بهتری برای آنها ساخت و کمکم علاقهشان به هم بیشتر شد و زمینههای ازدواج فراهم شد. سربازی حسین و درس هاجر تمام شده بود و خانوادهها داشتند خود را برای مراسم عروسی آماده میکردند که آن حادثه رخ داد. او اما تصمیماش را گرفته بود و هر چه در گوشاش خواندند، نظرش تغییر نکرد: «من حسین را قبل از این اتفاق دوست داشتم و الان هم همان حسین است فقط دستهایش نیست. اطرافیان به من میگفتند الان اول جوانی تو است و شاید سالهای اول تحمل کنی ولی بعدا طاقتات تمام میشود ولی خانوادهام میگفتند تصمیم با خودت است؛ چون سختی آن هم برای تو است. همکلاسیهایم میگفتند که این ظلم را در حق خودت نکن ولی من انتخاب خود را داشتم.» هاجر پورکریمی در تمام دوران تحصیل شاگرد اول لالی بود و دو سه رقیباش این روزها دانشجوی پزشکی هستند، او اما پیشدانشگاهی را که تمام کرد دیگر فرصتی برای ادامه تحصیل پیدا نکرد: «بعد از ازدواج بیشتر درگیر دکتر و بیمارستان بودیم و امکان دانشگاهرفتن وجود نداشت. من الان کارهای خانه را باید انجام دهم و همراه حسین باشم. از اول دبستان شاگرد اول بودم و معدلام همیشه بالای ۱۹ بود. عاشق درس و دانشگاه بودم. همیشه برای درس و دانشگاه گریه میکردم. توی شهر ما دو رقیب داشتم که آنها رفتند پزشکی. شهر ما کوچک است و همه از زندگی هم خبر دارند. الان هر وقت معلمهایم من را میبینند، میگویند هنوز هم فرصت رفتن به دانشگاه را داری اما خودم میدانم که چنین امکانی برایم وجود ندارد.» او میگوید که نمیتواند ساعتی همسرش را تنها بگذارد: «ما باید کنار هم باشیم چون حتی اگر کتفاش یا صورتاش بخارد، من باید این کار را انجام دهم. کارهای شخصیاش را کامل انجام میدهم؛ غذاخوردن، حمامرفتن، اصلاح صورت و همه کارهای دیگر. البته همهاش توی خونه نیستیم و با هم بیرون میرویم که روحیه پسرم و حسین تغییر کند.» ٦ سال از زندگی مشترک حسین و هاجر میگذرد و در دوره افزایش روزانه آمار طلاق، آنها همچنان به آینده زندگی خود امیدوار هستند: «دوستداشتن و علاقه ما کم نشده اما مشکلات زندگی ما بیشتر شده است. الان کارهایی که برای خود حسین انجام میدهم، هیچ سختی ندارد. فقط مشکلات مالی اذیت میکند.» او میگوید تنها یک آرزو و خواسته دارد و معتقد است که یک دست مصنوعی میتواند زندگی آنها را زیرورو کند: «هر مشکل مالی را تحمل میکنیم ولی آرزویم این است که حسین یک دست داشته باشد و این برای دلخوشی حسین است. اینکه بتواند بخشی از کارهایش را خودش انجام دهد و روحیهاش بهتر شود.»
حقوقی
۱۳۹۷-۰۵-۲۶ ۱۶:۳۸:۳۱
سلام وخسته نباشید
درچند سایت خبری دیگر نیز این خبر را خواندم و درخواست آدرس یا شماره تماس داشتم که متاسفانه جوابگو نبودند امیدوارم شما جواب مرا بدهید. چون در صورت عدم پاسخگویی به اصل خبر شک خواهم کرد. با تشکر مجتبی حقوقی از اصفهان.